دم غروب و آینه افکار
صداها، چهره های زیاد
نگاه خیره به ماه
دنیایی وحشت وسخت
دنیای رنگ خیالی
و غم های دل خندان ریا
همه اش سادگی حال عقول
و محتاج به افسوس نگاه
و غروب های فکور زیبا
و نماندن به در عمق زیاد
و ندانستن ما
و ندیدمهتاب
و چه هر بعد سکوت
و غریب غربت
و آن افکار سیاهان که زند بر قلبم
گاه ناگاه
در افق گمشده است.
نسترن