نسترن-شعر وناگفته ها

همه اشعار و دل نوشته های من

نسترن-شعر وناگفته ها

همه اشعار و دل نوشته های من

گپ خودمونی

سلام به همه دوستای عزیزم. این اولین باریه که با دوستای گلم صحبت می کنم.
تو این مدت کوتاه که وبلاگ زدم دوستای خوبی پیدا کردم و از اینکه با نظراتتون بهم روحیه دادید واقعاً ازتون ممنونم. از کسایی که هر روز به وبلاگم سر می زنند ومنو تنها نمی ذارن ، چه اونایی که نظر می دن و یا نظر نمی دن، از همتون تشکر می کنم وهمتونو از صمیم قلب دوست دارم و برای همتون دعا می کنم. اگه نظری بی پاسخ مونده که سعی می کنم این اتفاق نیفته عذر می خوام. بعضی وقتا پیش میاد.

و دیگه اینکه مجموعه اشعار من با نام تنهای نسترن با شعر تنهای نسترن به پایان رسیده. از همتون می خوام که در مورد همه اشعار بخصوص تنهای نسترن نظراتتونو بدین و برداشتتون رو از این شعر حتما بنویسید. خیلی ازتون ممنون می شم. و دیگه اینکه تو نظرسنجی وبلاگ در مورد اشعار نظر بدید. خیلی ازتون ممنونم و خیلی دوستون دارم. اگه خواسته و یا نظری داشتید به من بگید.
منتظر اشعار جدید من باشید.

تنهای نسترن رو فراموش نکنید.

تنهای نسترن ( برای تنهایی خدا و برای همه حرفهای گفته نشده)

تنهای نسترن


در نگاهی غمگین

در سکوتی دلگیر

چه فراری سنگین

کاش آنجا بودم


هر کجا من باشم

دل من غمگین است

چه به یاد سحرم

چه به آن ظلمت شب


دل من راه ندارد به سپیدی در غم

دل من بسته به زنجیر غم است

دل من تاب ندارد غم عاشق بکشد

دل من تاب ندارد بار سنگین حقیقت بکشد


دل من بسته به خورشید وافق

دل من بسته به آواز غروب

دل من بسته به تنهایی شب


کاش آنجا بودم

با همان تنهایان

بین همراهانم

بین آن تنهایان

من هنوزم تنهام


من همان برگ گلم

من چنان بی تابم

که دلم می خواهد

تا افق پر بزنم


من همان شاخه زرد

من همان غصه درد

من چنان تنهایم

و چنان دل خسته

که نگاهم پنهان

در افق بشکسته


یاد من هست افق بی تاب است

یاد من هست خودم تنهایم

یاد من هست غریب اینجا هست

یاد من هست خدایم بی توست

یاد من هست عزیزی مرده

یاد من هست نگاهم خفته

یاد من هست هنوز غم مانده


یاد من می ماند که منم می میرم


دل من طاقت هیچستان است

دل من تاب ندارد

که بماند به در عمق زیاد

من که بی خود شده ام

این منی دیگر نیست که کلامی گوید

این من من مرده ست


من دگر دیده ندارم

نه نگاهی، نه صدایی، نه کلامی

هر چه آید

نه به دست من بیچاره تنگ

نه به دست من این تنها است


این کلام از نفس صبح می آید به زبان


بغض من دلگیر است

از همه گفتن (( من ))

بغض من منتظر خورشید است

بغض من منتظر صبح پس از زنجیر است


این بهار وپاییز

این زمستان سپید

حتی آن تابستان

همه از کف مرده

چهره ام پژمرده


((شاهد صبح )) کجاست

که سحر درمانده


من هم اینجا تنها

این نفس تاب ندارد که به بالا برود

این نفس خسته از این تزویر است


غصه ها بسیار است

کاغذم بی جان است

هر چه من می گویم

پشت هیچستان است


پشت این کاغذها

ناله ای تنها است

من که خود می دانم

فقط این کاغذها

چاره تنها است


و چرا این تنها نام او نسترن است

شایدم هست هنوزم تنها

شاید هر تنهایی

جنسش از نسترن است


پس منم می گویم

نام من (( نسترن )) است


از همان تنهایان

با همان همراهان

با شبم پیوند است

با سکوتم لبخند

در صدایم بغضی

در نگاهم حرفی

در دلم غوغایی


و در این غوغایم

من فقط یک کلمه می بینم

آری ای کاغذ من

آن کلمه یک (( تنها ))


و در این تنهایی

بین تنهایی من

چه بزرگی تنهاست


و تو ای بغض دلم

این تنها

آه.......................خداست



                              نسترن(برای خدای همیشه تنها)

خدا ( هر جا که خدا را می توان یافت)

                       خدا


یک امید در انتهای جهنم

یک صدا از اعماق چاه

یک نگاه به چهره عاشق

یک فریاد از سنگ خارا

یک طلوع از افق ناپیدا

یک واژه از داستانی بی انتها

یک اتاق آبی سپهری

یک اندیشه در وجود انسانی نابینا

یک قاتل سنگدل اما بی گناه

یک معلول بر روی صندلی چرخ دار

یک آبی بیکران بر گردی زمین

یک بلبل در قفسی آهنی

یک عاشق رنج کشیده

یک بوف کور هدایت

یک جنگل در کویری سپید

یک سرزمین ماوراء بشر

یک غروب دلگیر

یک گمراه در پی یافتن راه

یک عابر در کنار پنجره

یک قطره اشک از چشمهای ماهی

یک پشت بام کاه گلی با بوی غربت

یک دو به امید مبدل شدن به ما

یک آه از نهاد دل یتیمی تنها

یک غصه بی انتها

یک انتظار بی جواب

یک الله از زبان محمد(ص)

یک تنها در پی راز آفرینش

و..........................

و در آخر یک خدا در بی نهایت ناپیدا


                                     نسترن( برای خدای من، عشق مطلقم)

انتظار ( تقدیم به نهایت انتظار)

این غروب شبگیر        

تا افق دلگیر است

این وجودم تنهاست


خنده ام از جبر است

این سکوت از غصه

این دلم غمگین است

این صدایم مرده


من خودم می دانم بغض من سنگین است

و خودم می دانم در سحر باید خفت


دل من منتظر امید است

دل من می داند که افق نزدیک است


چشم امید من اوست

یار تنهایم اوست


او می آید

من هنوز عاشق او


بین غم های دلم

غم او شیرین است

صبر در چهره هر غمگین است


و خودم می دانم دل من در پی چیزی می گشت

در پی گمشده ای

در پی غمزده ای

در پی خسته دلی


کاش این گمشده سویم آید

کاش این گمشده دردم کاهد

کاش این گمشده عشقی آرد


من هنوزم تنهام

تا که این یار نبینم تنهام


چه وجودم نالان

دل من از اینجا درد نفرت دارد

دل من سوت تنفر همه جا می شنود

چه هنوزم تنهام


من به دنبال صدای نفس پنجره ام

من امیدی دارم

هر چه اندک

ولی از جنس زمان

پیش می گیرم من

راه این درد گران


زندگی خواهم کرد

زندگی خواهم کرد


گر چه با رنج

گر چه با درد

گر چه تنهایم وبی او

گر چه این غصه من بسیار است

زندگی خواهم کرد


با همه غربت خود

یاد آن غربت تنها که کنم

نفس آرام شود


پس نگاه خواهم کرد

زندگی خواهم کرد

شکوه را خواهم کشت

منتظر خواهم ماند


در سکوت خورشید

در نگاهی به افق


منتظر خواهم ماند

زندگی خواهم کرد


                                                         نسترن

وجود

در آفتاب ساده دیوار خانه ها

قلبم صدای خسته تنها شنیده است


روزی که خواب خوش سایه دلم

در سوز آفتاب، نگاهش بریده است


شاید که باز به خودم سخت گفته ام

آنکس که دیده اش به خدایم رسیده است


دیدار سایه ها که به دنبال خنده است

آری، چه زیبا به تماشا نشسته است


شبهای غصه ها به نگاهای خسته ای

اینک غبار تازه ای بر آن نشانده است


من باز خسته ام و صدایم گرفته است

از یادگار عزیزی که برایم نمانده است


دیگر وجود مرا تاراج می کند

آنکس که همچو من، از باد خسته است


دیگر سکوت ونگاه و غبار من

در آخرین صدای وجودم شکسته است


                                                            نسترن

هیچ

در این وادی مهر را باید در خواب دید

یکرنگی وصداقت را در خواب چشید


در این وادی باید دوست داشتن را با مال خرید

و پرستوی مهاجر را از هم درید


و انسانیت را با چند خط مبهم کشید

و به انتها اندیشید

و اینکه


دیگر افسانه ای از گذشت نیست

دیگر برای دوست داشتن نمی توان از قلب گفت

دیگر دلی برای سوختن نیست


و برای یک تنها

این بین جایی نیست


و من نمی دانم که در این وادی چه می کنم

جایی که هیچ امیدی نیست


جایی که وجودم را به اشتباه تسخیر می کند

و همه احساسم را با خود می برد

و قلبم را از سنگ می کند

و دیگر هیچ نمی ماند

هیچ


                                                                نسترن

بیهوده

وجودم پر از فریاد

با قلبی شکسته

و دستهایی بسته

و فانوسی خاموش


در تنهایی و خلوت

در سکوتی عالم گیر


پیرمردی خمیده ورنجور

و زنی با دستهای پینه بسته و صورتی چین دار


احساس بی تفاوتی در انتهای من

همه وجودم نابود


زندگی پوچ وبی معنا

نگاههای منتظر به در

انتظاری بیهوده


و التماس برای پایان انتظار

همچون محکومی بر دار


و ما چون مترسک هایی بی حرکت وگمراه

و هجران قلب های آزرده


و در آخر تباهی و مرگ تنهایی خزان زده


                                                                   نسترن

گونه ای دیگر

دلم تنگ و آرزوی لحظه های دیرینه

و لحظه ای که هیچگاه نمی آید

و دست سردم نمایان می شود


و باز دلم تنگ

و باز دلم گرفته

به یاد گذشته های نزدیک

که طپش های قلبم چنان می زد

که خود نمی فهمیدم


و چنان انتظاری در وجودم

که دردها چه تسکینی داشت


غوغای گذشته دیگر نیست

فضای بسته ای با یک قلب آزرده

که هرگز درکش نکردم ونمی کنم


دوباره فکرم جرقه ای می زند

ولی دیگر سودی ندارد

قلبم از سنگ شده

و نگاهم سخت

و دردم بسیار

و اندوهم خاص


و گونه ای دیگر شده ام

که خود هم درک نمی کنم

در صدایم لغزشی

که نشانی از درد پنهان دارد

و غصه هایم که ریشه از گذشته دارد


و باز می بینم که گونه ای دیگر شده ام

باز هم دلم تنگ است

و چشمهایم می سوزد

و دنیای بی ثمرم دلم را می لرزاند

و اشک چشمهایم را نمی بینم


و کاش می دیدم و یا حس می کردم

ولی دیگر هیچ

نه عشق نه احساس نه انتظار

و حال وحال وحال

پس به آخرین ها می سپارمش


                                                            نسترن

یار

نمی دانم نگاهم کی نگاهت را بیاویزد

نمی دانم دلم کی در دلت جایی بگیرد

نمی دانم خدایا

آه.............نمی دانم

کی آن چشم مقدس در دلم غوغا می اندازد

و یا کی آن نفسهای وجودت تنم گرما ببخشاید

و یا در سرخی قلبت

غبار عشق بیفشاند

نمی دانم

ولی دلتنگ آن باد غریبم

نمی دانم   به کی باید در آغوش غریبت جای بگزینم

و یا در گریه شبنم بهارت

چون کبوتر بال پروازم بگیرد

و یا کی می توانم

از غمت هجران برانگیزم

نمی دانم به کی در خلوتم یکجا بیاندیشم

که آیا باز می آیی

و یا بازم نگاهی، خنده ای، شاید صدایی

تو روزی باز می آیی

که در این سایه غمگین دل

من را ببخشایی

آری من نمی دانم

نه ، نمی خواهم بدانم

که در سنگینی تیر نگاهت

چه چیز از من بدزدیدی

و یا کی آن نگاهم را به قلب بی فروغت باز بخشیدی

و با نیرنگ خود

چه بی رحمانه تو از قلب من آری رمیدی

نمی دانم هنوزم دوستم می داری یا نه

حقیقت گویمت بازم

هنوزم دوستت می دارم ای یار.

                                                        نسترن

حکایت دل

سلام چکاوک همیشه دل اسیر من

سلام قشنگی غم دل وغروب من


فکر می کنم صاحبتو داری فراموش می کنی

یا که نگاه خستشو تو داری خاموش می کنی


خدا خودش خوب می دونه که دل من اسیرته

هر چی که هر کیم بگه باز دل من اسیرته


برای من فرق نداره دوسم داری یا نداری

همین که من دوست دارم فکر نکنم باور داری


آره خودت اینو بدون برای من بهترینی

برای غصه های من همیشه تو بهترینی


تو رو خدا خودت بگو خدا رو خوش می یاد بری

منه اسیر تنها رو بذاری وخودت بری


من که بگم بدون تو دلم هیچ طاقت نداره

بدون تو هیچی برام معنای اصلی نداره


دیگه دارم خسته می شم از انتظار کشیدنت

دیگه دارم خسته می شم از این جور دل سپردنت


پس کی می یای عزیز من خیلی دلم تنگ برات

هر چند که من خوب می دونم مرده من خوبه برات


صدای آوازت می یاد اینقدر برام ناله نکن

تو رو خدا ناله هاتو برای من یکی نکن


چون که خودت خوب می دونی از همه من اسیرترم

هر چی که تو بازم بگی من از همه غریب ترم


دل پر از غروب من خیلی واست پر می زنه

دل همیشه پر غمم باز داره فریاد می زنه


اگه دیدی نیمه شبی رفتم تو کوچه پس کوچه ها

به خاطر تو بوده که شدم مثل آواره ها


باید یه قدری فکر کنم برای این دل اسیر

بهتره که ولش کنم میون اون همه اسیر


دیگه سخن کوتاه کنم برای هر دو عشقمون

خدا به هر دومون بده بهترینهای آسمون


امید دارم یه روزی باز اون عشقمو باز ببینم

میون اون همه غریب اون یکی رو من ببینم


اونوقته که حکایتش از نو باید گفته بشه

عشق منو احساس من از نو باید ساخته بشه


                                                                  نسترن