شبها دل من به یاد او می خوابد
روزها خاطره اوست فقط می ماند
هر دم دل من به یاد او در عطش است
ولی افسوس که او از غم من در عطش است
هر صبح هوای پلک او در نظرم
احساس غریب می دهد در بدنم
دنیا که شود عرصه زیبای هنر
احساس لطیف اوست در اوج سحر
از خاطره تلخ دلم می گیرد
هر گاه که دنیای غمم در نظرش می میرد
کاش آن باد صبا ندایی از او آرد
که دلم غرق محبت شود وشاد آید
هر گاه که من در قدم او نماز بگذارم
انگار که در سجده او نیست فرو افتادم
در روح دلم مونس وغمخواری نیست
در خاطره ام جز دل او یاری نیست
غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست
غصه وماتم وغم برای او کاری نیست
هر لحظه که دلتنگ صدایش بشوم
دنبال صدای اوست هر دم بروم
کاش او در نگهش رحم نثارم می کرد
یا که این قلب سیاه عشق حلالم می کرد
از آنچه دلم حرف نگه داشته بود
کامل نشد از عشق که اندوخته بود
عشق آن بود که در اوج دلم غوطه ور است
کاش او می دانست که عشق من تا ابد هست
برای عشق مطلق